یه مردی بود حسین قلی
چشاش سیا لپاش گلی
غصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ

خنده ی بی لب کی دیده؟
مهتاب بی شب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پر نباشه پرنده نیس.



شبای دراز بی سحر
حسین قلی نشس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوق سگ اوهو اوهو.
تموم دنیا جم شدن
هی راس شدن هی خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همگی به دورش وق و وق
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده ی ملاپیناس
دم اش دادن جوون و پیر
نصیحتای بی نظیر:

«ــ حسین قلی غصه خورک
خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمی شه
عیش دومادی نمی شه.
خنده ی لب پشک خره
خنده ی دل تاج سره،
خنده ی لب خاک و گله
خنده ی اصلی به دله...»

حیف که وقتی خوابه دل
وز هوسی خرابه دل،
وقتی که هوای دل پسه
اسیر چنگ هوسه،
دلسوزی از قصه جداس
هرچی بگی باد هواس!



حسین قلی با اشک و آه
رف دم باغچه لب چاه
گف: «ــ ننه چاه، هلاکتم
مرده ی خلق پاکتم!
حسرت جونم ر دیدی
لبتو امونت نمیدی؟
لبتو بده خنده کنم
یه عیش پاینده کنم.»

ننه چاهه گف: «ــ حسین قلی
یاوه نگو، مگه تو خلی؟
اگه لبمو بدم به تو
صبح، چه امونت چه گرو،
واسه یی که لب تر بکنن
چی چی تو سماور بکنن؟
«ضو» بگیرن «رت» بگیرن
وضو بی طاهارت بگیرن؟
ظهر که می باس آب بکشن
بالای باهارخواب بکشن،
یا شب میان آب ببرن
سبو ر به سرداب ببرن،

سطلو که بالا کشیدن
لب چاهو این جا ندیدن
کجا بذارن که جا باشه
لایق سطل ما باشه؟»

دید که نه وال لا، حق می گه
گرچه یه خورده لق می گه.



حسین قلی با اشک و آ
رف لب حوض ماهیا
گف: «ــ باباحوض ترتری
به آرزوم راه می بری؟
میدی که امانت ببرم
راهی به حاجت ببرم
لب تو رو مرد و مردونه
با خودم یه ساعت ببرم؟»

حوض ْبابا غصه دار شد
غم به دلش هوار شد
گف: «ــ ببه جان، بگم چی
اگر نخوام که همچی
نشکنه قلب نازت
غم نکنه درازت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم می پاشه
آبش می ره تو پی گا
به کل می رمبه از جا.»

دید که نه وال لا، حقه
فوقش یه خورده لقه.



حسین قلی اوهون اوهون
رف تو حیاط، به پشت بون
گف: «ــ بیا و ثواب بکن
یه خیر بی حساب بکن:
آباد شه خونمونت
سالم بمونه جونت!
با خلق بی بائونه ت
لبتو بده امونت
باش یه شیکم بخندم
غصه ر بار ببندم
نشاط یامف بکنم
کفش غمو چن ساعتی
جلو پاهاش جف بکنم.»

بون به صدا دراومد
به اشک و آ دراومد:
«ــ حسین قلی، فدات شم،
وصله ی کفش پات شم
می بینی چی کردی با ما
که خجلتیم سراپا؟
اگه لب من نباشه
جا نوْدونی م کجا شه؟
بارون که شرشرو شه
تو مخ دیفار فرو شه
دیفار که نم کشینه
یه هوْ از پا نشینه،
هر بابایی میدونه
خونه که رو پاش نمونه
کار بونشم خرابه
پلش اون ور آبه.
دیگه چه بونی چه کشکی؟
آب که نبود چه مشکی؟»

دید که نه وال لا، حق می گه
فوقش یه خورده لق می گه.



حسین قلی، زار و زبون
ویْله زنون گریه کنون
لبش نبود خنده می خواس
شادی پاینده می خواس.

پاشد و به بازارچه دوید
سفره و دستارچه خرید
مچ پیچ و کولبار و سبد
سبوچه و لولنگ و نمد
دوید این سر بازار
دوید اون سر بازار
اول خدا ر یاد کرد
سه تا سکه جدا کرد
آجیل کارگشا گرفت
از هم دیگه سوا گرفت
که حاجتش روا بشه
گره ش ایشال لا وابشه
بعد سر کیسه واکرد
سکه ها رو جدا کرد
عرض به حضور سرورم
چی بخرم چی چی نخرم:
خرید انواع چیزا
کیشمیشا و مویزا،

تا نخوری ندانی
حلوای تن تنانی،
لواشک و مشغولاتی
آجیلای قاتی پاتی
ارده و پادرازی
پنیر لقمه ْقاضی،

خانمایی که شومایین
آقایونی که شومایین:
با هف عصای شیش منی
با هف تا کفش آهنی
تو دشت نه آب نه علف
راهشو کشید و رفت و رف
هر جا نگاش کشیده شد
هیچ چی جز این دیده نشد:
خشکه کلوخ و خار و خس
تپه و کوه لخت و بس:
قطار کوهای کبود
مث شترای تشنه بود
پستون خشک تپه ها
مث پیره زن وخت دعا.

«ــ حسین قلی غصه خورک
خنده نداشتی به درک!
خوشی بیخ دندونت نبود
راه بیابونت چی بود؟

راه دراز بی حیا
روز راه بیا شب راه بیا
هف روز و شب بکوب بکوب
نه صب خوابیدی نه غروب
سفره ی بی نونو ببین
دشت و بیابونو ببین:
کوزه ی خشکت سر راه
چشم سیات حلقه ی چاه
خوبه که امیدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»



حسین قلی، تلوخورون
گشنه و تشنه نصبه جون
خسه خسه پا می کشید
تا به لب دریا رسید.
از همه چی وامونده بود
فقط م یه دریا مونده بود.

«ــ ببین، دریای لم لم
فدای هیکلت شم
نمی شه عزتت کم
از اون لب درازوت
درازتر از دو بازوت
یه چیزی خیر ما کن
حسرت ما دوا کن:
لبی بده امونت
دعا کنیم به جونت.»

«ــ دلت خوشه حسین قلی
سر پا نشسته چوتولی.
فدای موی بورت!
کو عقلت کو شعورت؟
ضررای کارو جم بزن
بساط ما رو هم نزن!
مچده و مناره ش
یه دریاس و کناره ش.
لبشو بدم، کو ساحلش؟
کو جیگرکی ش کو جاهلش؟
کو سایبونش کو مشتریش؟
کو فوفولش و کو نازپری ش؟
کو نازفروش و نازخرش؟
کو عشوه یی ش کو چش چرش؟»



حسین قلی، حسرت به دل
یه پاش رو خاک یه پاش تو گل
دساش از پاهاش درازترک
برگشت خونه ش به حال سگ.
دید سر کوچه راه به راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هرته زنون ریسه می رن
می خونن و بشکن می زنن:

«ــ آی خنده خنده خنده
رسیدی به عرض بنده؟
دشت و هامونو دیدی؟
زمین و زمونو دیدی؟
انار گلگون می خندید؟
پسه ی خندون می خندید؟
خنده زدن لب نمی خواد
داریه و دمبک نمی خواد:
یه دل می خواد که شاد باشه
از بند غم آزاد باشه
یه بر عروس غصه ر
به تئنایی دوماد باشه!
حسین قلی!
حسین قلی!
حسین قلی حسین قلی حسین قلی!»

تابستان ۱۳۳۸

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو